عاشقانه‌ای در بحران – مخبران

در میان کسانی که پس از هر بحران و حادثه بزرگی خود را به حادثه‌دیدگان می‌رسانند، سرخ و سفید پوشان جمعیت هلال احمر جایگاه ویژه‌ای دارند، امدادگرانی که حضورشان نمادی است از آرامش در شرایط دشوار. هرکدام از این افراد اما روایتی دارند و این روایتی است از «عشق» در میان 2 زوج هلال احمری. عشقی که عشق به هم نوع را در آنان تشدید کرده است.

عاشقانه‌ای در بحران

به گزارش مخبران، با لباس‌ هلال احمر به خانه بخت رفتیم، این را زن جوان در حالی که در انتظار پایان شیفت کاری همسرش ایستاده می‌گوید و بعد انگار که چشمانش نوری را در تاریکی دیده باشد، با لبخند می‌گوید: «الان باید بیاید، اگر به ماموریت ناگهانی اعزام می‌شد حتما خبر می‌داد.» پیش‌بینی زن درست از آب درآمد و چند دقیقه بعد همسرش با تحویل شیفت به امدادگران دیگر به طرف همسرش می‌آید. مرد جوان که به نوعی فرمانده پایگاه هم محسوب می‌شود، آخرین توصیه را هم می‌کند؛ «حواست به بی‌سیم باشه». قرارمان پایگاه امداد و نجات جاده‌ای در میانه آزادراه قم – تهران و شرط گفت‌وگو این است که در ساعات شیفت انجام نشود. زوج اول؛ فرشید فاخری ۳۱ ساله و زینب محمدی ۲۶ ساله

زوج دیگر هم وارد پایگاه می‌شوند، مرد جوان با لبخندی بر لب و کیسه‌ای پر از بستنی وارد حیاط پایگاه می‌شود. از همان در ورود خوش و بش کردن با همکارانش را آغاز می‌کند و همسرش هم در فاصله‌ای نزدیک با او حرکت می‌کند. مرد جوان جمله‌اش را اینطور شروع می‌کند: «اگه موهامو کچل کردم واسه اینه که می‌خوام برم سربازی، اینو حتما بیارید تو گزارش.» زوج دوم؛ علیرضا غلامپور ۲۶ ساله و سیده ساجده یعقوب‌پور ۲۳ ساله.

با هماهنگی‌های انجام شده، بنا می‌شود تا در قسمتی خلوت از پایگاه، طوری که مزاحم امدادگران شیفت نشود، گفت‌وگو را آغاز کنیم. هر دو زوج موضوع گفت‌وگو را می‌دانند؛ قرار است به مناسبت هفته هلال احمر، از عشق بگویند، عشقی که در میانه حضورشان در جمعیت هلال احمر شکل گرفته و احتمالا برای همیشه زندگی آنان را در مسیر قرار داده که قطعا هیچکدام پیش از ورود به جمعیت هلال احمر تصورش را نمی‌کردند.

روایت اول؛ عاشقانه فرشید و زینب

فرشید فاخری ۳۱ ساله است و از سال ۸۸ وارد جمعیت هلال‌احمر شده است، او که به عنوان نیروی جوان و وداوطلب وارد این جمعیت شده، حالا امدادگر رسمی سازمان امداد و نجات است و جزو معدود امدادگرانی است که در آزمون‌ها و دوره‌های مختلف هلال احمر نمره کافی را اخذ کرده و حالا «نشان ایثار» هم دارد. نشانی که بالاترین نشان در میان امدادگران است. کم حرف و کمی خجالتی است و در میانه گفت‌وگو از هر فرصتی برای پچ‌پچ کردن با همسرش استفاده می‌کند، گاهی هم نگاهی همراه با لبخند به او تحویل می‌دهد. همان ابتدای گفت‌وگو می‌گوید: « همه سوالات را از همسرم بپرسید. او بهتر از من صحبت می‌کند و حافظه خوبی هم دارد.»  بعد دوباره نگاهی با لبخند تحویل زینب می‌دهد.

گفت‌وگو همانطور که فرشید خواسته بود، آغاز می‌شود. همسرش، زینب محمدی، ۲۶ ساله پاسخ به پرسش‌ها آغاز می‌کند و درباره اینکه چطور وارد هلال احمر شده و با یکدیگر آشنا شدند، می‌گوید: «بعد از حادثه پلاسکو، همیشه دلم می‌خواست یک کاری انجام بدم.‌ آن آتش‌نشان‌ها ایثارزیادی کردند و انقدر این دغدغه را داشتم که چند ماه بعد و اوایل سال ۹۶ بود که با تشویق یکی از اعضای خانواده وارد جمعیت هلال احمر سدم. فعالیتم را به عنوان نیروی داوطلب آغاز کردم و با توجه به علاقه‌ای که به این کار داشتم، در دوره‌های مختلف امداد و نجات شرکت کردم. چند سال بعد هم فرشید را در یکی از ماموریت‌ها دیدم و به یکدیگر علاقه‌مند شدیم. خاطرم هست که وقتی فرشید برای اولین بار با پدرم صحبت کرد تا قول و قرار خواستگاری را بگذارد، فردایش به ماموریت اربعین رفت. آنجا یک حلقه خریده بود که بعدتر آن را به من داد. این خاطره شیرینی برای من است و با وجود آنکه من همراه فرشید نبودم اما احساس خیلی خوبی از این کارش پیدا کردم.»

فرشید فاخری و زینب محمدی

فرشید با لبخند وارد بحث می‌شود و درحالی که دستش را روی نیمه راست صورتش گذاشته، می‌گوید: «دقت کردی فردای همه اتفافات مهم زندگی دو نفره‌مان یکی از ما شیفت بود.» زینب با خنده ادامه حرف همسرش را می‌گیرد:« راست میگه، همیشه شیفت بود. بعد که به خواستگاری آمد، فردای روز خواستگاری شیفت بود. روز نامزدی شیفت بود. روز بعد از عقدمان هم شیفت بود. حتی فردای اولین سال‌تحویلی که با هم بودیم هم شیفت بود و بعد که فرشید به خانه آمد، شیفت‌های من شروع شد.»

فرشید که تلاشش برای کم کردن از استرسش در برابر گفت‌وگو پیداست، وارد گفت‌وگو می‌شود:« حدود یک سال و نیم پیش با همسرم در هلال احمر شهرری آشنا شدم‌. آنجا با هم همکار بودیم و چیزی که در مورد زینب برای جذاب بود، انرژی بالا و میل فراوانش به یادگیری بود. در تمام دوره‌ها شرکت می‌کرد و شوق زیادی برای کمک به مردم به داشت. گاهی وقتی او را می‌دیدم، انگار بخشی از خود را در او دیده بودم. باقی ماجرا را هم که برایتان تعریف کرد. راستی عقدمان هم در هلال احمر انجام شد و ما به دفتر حاج آقای معزی، نماینده ولی فقیه در جمعیت هلال احمر رفتیم و مراسم عقدمان هم هلال احمری برگزار شد.»

زینب که لباس فرم هلال احمر را بر تن دارد، درباره اینکه چه تفاوتی میان خود و همسرش با دیگر زوج‌ها می‌بیند، می‌گوید:« خب ما با هم همکاریم، گاهی با هم به ماموریت هم رفته‌ایم و شاید این همکار بودن،بتواند باعث شود که بیشتر مشکلات کاری یکدیگر را درک کنیم. شاید تفاوت‌های زیادی با دیگران داشته باشیم، اما واقعیتش این است که من این تفاوت‌ها را تفاوت در نگاه می‌دانم و امیدوارم که هم زوج‌ها همیشه خوشبخت و خوشحال باشند. حالا دیگر باقی موارد چندان اهمیتی ندارد.» جمله آخر هنوز تمام نشده که زینب نگاهی به فرشید می‌اندازد و با خنده می‌گوید،« سوال بعدی را از فرشید بپرسید.»

ماجرای مرگ یک زن در تصادف رانندگی در برابر چشم همسر و فرزندانش

تلخ‌ترین خاطره فرشید از ماموریت‌هایی که در آن حضور داشته چیست؟ او اینطور پاسخ می‌دهد:« ماموریت‌های امداد و نجات به‌هرحال ماموریت‌های سختی است. مجروح، فوتی، خون و … . اما اگر بخواهم آنچه که را خیلی پررنگ در ذهنم مانده بگویم؛ یک حادثه جاده‌ای بود که خانواده‌ای تصادف کرده بودند، ما دو فرزند و پدر خانواده را نجات دادیم، اما مادر خانواده در مقابل چشم فرزندانش جانش را از دست داد. خیلی متاثر شدم و خاطرم هست تا چند هفته آن صحنه از جلوی چشمم کنار نمی‌رفت. امدادرسانی در ماجرای سقوط هواپیمای اوکراینی، سیل در امام‌زاده داوود و … هم جزو خاطرات تلخ من است. من معمولا این خاطرات را حتی برای همسرم هم تعریف نمی‌کنم، چون دوست ندارم در روحیه او اثر منفی بگذارم.»

پاسخ زینب اما به این پرسش متفاوت‌ از همسرش است:«زنان کمتر به پایگاه جاده‌ای می‌روند. اما یکی از روزهای تلخ من زمانی است که با پیرمردها و پیرزن‌های تنها هم صحبت می‌شویم. باورتان می‌شود که بارها شده که زنان و مردان سالخورده با پایگاه‌های هلال احمر می‌آیند تا کمی با ما صحبت کنند. من دلم برایشان کباب می‌شود. اینکه می‌بینم این‌ها انقدر تنها شده‌اند. اگرکار فوری نداشته باشم یا در ماموریت نباشم، گاهی برایشان چای می‌ریزیم و با من درد و دل می‌کنند. انگار آنها دنبال کسی هستند که صدایشان و حرف‌هایشان را گوش کنند. نمی‌دانم شاید بی‌ربط باشد اما می‌خواهم به جوان‌ترها بگویم که قدر پدر و مادر و پدربزرگ و مادربزرگ‌های خودشان را بدانند و به آنها سر بزنند. دیدن افراد فقیر هم برای ناراحت کننده است، گاهی برخی از افراد که دچار آسیب شده‌اند و ما در حال امدادرسانی به آنها هستیم، نگران هزینه‌های درمان می‌شوند و من خیلی ناراحت می‌شوم، به آنها می‌گویم که این خدمات رایگان است. اما روی دیگر هم این است که انگار هلال احمر واقعا خانه مردم است. همه جور آدمی پیش ما می‌آیند و من خوشحالم که می‌توانم به مردمم کمک کنم.»

فرشید صورتش را به گوش زینب نزدیک می‌کند و با شیطنت و به آرامی در گوشش می‌گوید:« یعنی آن دوره‌ها که می‌روی سخت نیست.» زینب که انگار موضوعی فراموش شده به ذهنش خطور کرده باشد با هیجان می‌گوید:« این را یادم رفت. البته سخت هست اما نه به سختی آنچه که گفتم. ما دوره‌های سنگینی داریم و تیم واکنش سریع زنان هم تشکیل شده که من عضو آن هستم. گاهی بعضی از مباحث این دوره‌ها به قدری سخت است که آدم واقعا کم می‌آورد و اگر می‌توانستم همان موقع زنگ می‌زدم به فرشید که بیاید و من را آنجا ببرد. ببینید ما در مدت کوتاه دوره اسکی، آموزش تاب آوری و … داریم.»

کار در هلال احمر سخت اما شیرین است

پاسخ این زوج به پرسشی درباره شیرین‌ترین خاطره از حضور در هلال احمر هم جالب است. فرشید که حوصله‌اش از طولانی شدن گفت‌وگو سر رفته می‌گوید:« شیرین‌ترین خاطره من آشنایی با همسرم است. در هلال با همسرم آشنا شدم و از این رو این نقطه مهمی در زندگی من است. شغل ما یکی است و بیشتر درک می‌کنیم همدیگر را و ارتباط بهتری باهم داریم. اگر هم منظورتان در مورد ماموریت‌هاست که باید بگویم کار در هلال سخت اما شیرین است.» یکی از دوستان فرشید که در نزدیکی او ایستاده وارد بحث می‌شود و با یادآوری چند مورد از ماموریت‌های او که منجر به نجات کودکی دو ساله، نجات جان یک پیرمرد و … شده از او می‌خواهد که این‌ها را هم بیان کند، پیشنهادی که فرشید درباره‌اش معتقد است: « همه این‌ها شیرینی کار در هلال احمر  است و نمی‌توانم یکی دو موردش را جدا کنم. اصلا من برای همین امدادگر شدم تا چنین اثری داشته باشم.»

زینب هم درباره شیرین‌ترین خاطره‌اش می‌گوید: « بعد از آشنایی با همسرم که به آن اشاره شد. شیرین‌ترین خاطره من دعای خیر مردم است. شما نمی‌دانید اینکه یک نفر با حالی پریشان پیش ما باشد و بعد که آرام شد، بگوید “الهی خیر ببینی” چه کیفی دارد. انگار تمام حال خوب دنیا در یک لحظه در جان آدم بنشیند. بگذارید یک خاطره هم بگویم که البته مربوط به فرشید است، اما با دیدنش من احساس غرور کردم. چند وقت پیش در جاده بودیم و در حال حرکت از اصفهان به سمت تهران بودیم. در همین اتوبان قم – تهران یک حادثه رانندگی برای خودروی مقابل رخ داد. حادثه سنگینی هم بود. فرشید تا این حادثه را دید به کنار جاده رفت، همیشه هم در ماشین ما تجهیزات اولیه امداد و نجات و جعبه کمک‌های اولیه وجود دارد. او در لحظه به مصدومان کمک کرد و چند دقیقه بعد هم نیروهای هلال احمر به محل رسیدند. نمی‌دانم اگر فرشید آنجا نبود چه می‌شد. اما من احساس کردم که یک فرشته نجات همیشه در کنار من است و حتی همین حالا هم دارم به آن روز و ساعت فکر می‌کنم با تمام وجود به فرشید افتخار می‌کنم.»

کار در هلال احمر انتها ندارد

در هلال احمر با خودمان هم به صلح رسیدیم

هلال احمر کجای زندگی فرشید و زینب است؟ پاسخ این زوج به این پرسش تقریبا مشابه است؛ « هر دوی ما شرایط کار در هلال احمر را پذیرفته‌ایم. شاید به ماموریت‌های سخت برویم، شاید چند روزی یکدیگر را نبینیم و کیلومترها دورتر از خانه باشیم و… اما این‌ها چیزهایی است که ما قبل از ازدواج به آنها فکر کردیم؛ درباره‌اش با هم گفت‌وگو کردیم و به توافق رسیدیم، تا حالا هم مشکلی هم برایمان در این خصوص پیش نیامده است، ما هلال احمر را دوست داریم، شرایطش را پذیرفتم و قطعا یکی از اولویت‌های مهم زندگی ماست.» زینب چند جمله‌ای هم به پاسخ مشترکشان اضافه می‌کند و می‌گوید: « من اگر برگردم به عقب زودتر وارد هلال می‌شوم. این کار انتها ندارد و ما برای خودمان بازنشستگی تعریف نمی‌کنیم. کاری که گرچه سختی‌هایی دارد اما حس خوبی هم دارد که همین حس می‌تواند سختی‌ها را شیرین کند.»

زینب کمی روی صندلی جابه‌جا می‌شود، هیجان جمله‌ای که در پس ذهنش عبور کرده را می‌توان در چهره‌اش دید، کمی تمرکز می‌کند و ادامه می‌دهد: « می‌دانید من از هلال احمر خیلی چیزها یاد گرفتم که در زندگی شخصی‌ام اثر گذار بود. هلال احمر نماد صلح است و شعارش هم صلح است. هلال احمر کمک کرده تا ما به صلح با خودمان هم برسیم. ببینید بی غرضی و بی‌طرفی اصل مهمی در هلال احمر من اینجا یاد گرفتم که به آدم‌ها فراتر از جنس و دین و قوم و … کمک کنم. حتی اگر کسی که نیازمند کمک است، مخالف من باشد، دشمن من هم باشد، من به او کمک می‌کنم و این دستاورد بزرگی برای من است که در زندگی شخصی من هم موثر بوده است.»

فرشید که کم‌حرف‌تر است، به ساعتی مچی‌اش نگاه می‌کند؛ با خنده نگاهی به علیرضا و ساجده که طرف دیگری نشسته‌اند می‌اندازد و می‌گوید:« باقی سوالات را از این‌ها بپرسید.» و بعد در پاسخ به اینکه اگر در صحنه یک حادثه برای نجات تمام حادثه‌دیدگان فرصت نباشد، کدام یک رانجات می‌دهید، اینطور توضیح می‌دهد: « خیلی سوال سختی است. اما ما در این خصوص دستورالعمل داریم. اول اینکه امیدوارم هیچوقت چنین حادثه‌ای رخ ندهد تا امدادگری در چنین شرایطی قرار بگیرد. اما درآموزش‌های ما گفته شده که بر اساس تریاژ بندی در حوادث اقدام کنیم و اولویت نجات جان آدم‌ها نیز بر همین اساس است.» پرسش از زینب اما به گفته خودش سخت‌تر است، اینکه میان جان خود و دیگران کدام یک را انتخاب می‌کند؛ « وقتی وارد هلال می‌شویم به ما می‌گویند که به فکر خودتان باشید. روی شما وقت زیادی صرف شده تا یک نیروی متخصص شوید و بتوانید جان افراد بسیاری را نجات دهید. اما اگر راستش را بخواهید در لحظه و در مواجهه با اینکه آدم در همان موقعیت چه تصمیمی می‌گیرد، خیلی بستگی به زمان و شرایط دارد. اما الان فکر میکنم که اگر در چنین شرایطی قرار بگیرم برای نجات دیگران اقدام کنم.»

معمولا حضور فرزند در زندگی افراد، بسیاری از تصمیم‌های آنان را تحت‌الشعاع قرار می‌هد. زینب درباره اینکه آیا اجازه امدادگر شدن را به فرزندش می‌دهد یا خیر هم می‌گوید: « اگر فرزندی داشته باشم. خب او باید حق انتخاب داشته باشد. برای من که فرد تاثیرگذار زندگی‌ام و عشق زندگی‌ام همسرم است که یک امدادگر است، در مورد فرزندم هم اینطور خواهد بود که اگر تصمیم به امدادگر شدن بگیرد با انتقال تجربیاتم به او مانعش نخواهم شد و کمکش هم خواهم کرد، مهم این است که آگاهانه وارد این حرفه شود.» پاسخ فرشید هم به این پرسش کوتاه است:« اگر فرزندم تصمیمش را گرفته باشد، تشویقش هم می‌کنم. امدادگر بودن حس خوبی دارد.»

یک سریال درباره سختی‌های امدادگری و ماموریت‌هایشان ساخته شود

پرسش آخر از این زوج اما، خواسته‌ها و مطالباتی است که باید مستقیما به مردم و مسئولان بگویند، فرشید پاسخ را آغاز می‌کند:« اول اینکه می‌خواهم پیشنهاد دهم تا مانند سریال عملیات ۱۲۵ و سریال‌های پلیسی و … یک سریالی هم از وضعیت زندگی امدادگران ساخته و از رسانه ملی یا دیگر پلتفرم‌ها پخش شود. از مردم مهم می‌خواهم که اگر در صحنه حادثه‌ای حاضر شدند و آشنایی با فنون امداد و نجات و کمک‌های اولیه ندارند، از دست زدن به مصدوم پرهیز کنند.» زینب هم می‌گوید: « امدادگران با خطرات جسمی و روحی زیادی مواجه‌اند که به نظرم آسیب روحی خیلی بیشتر است. امیدوارم به این‌ها توجه شود. همینطوراز مسئولان میخواهم که دوره‌های تخصصی را برای امدادگران بیشتر کنند. مخصوصا برگزاری این دوره‌ها برای خانم های امدادگر ضرورت بیشتری دارد. از مردم هم می‌خواهم که در هنگام وقوع حوادث در محل جمع نشوند و مسیر را باز کنند تا نیروهای امدادی زودتر در محل حاضر شوند.»

عاشقانه‌ای در بحران
علیرضا غلامپور و ساجد یعقوب‌پور

روایت دوم؛ عاشقانه ساجده و علیرضا

علیرضا و ساجده هر دو عضو داوطلب جمعیت هلال احمر هستند. بر خلاف فرشید و زینب، ساجده از همان ابتدا شرط می‌کند که سوالات سخت از همسرش پرسیده شود. اما پاسخ به پرسش‌ها را خودش آغاز می‌کند. سیده ساجده یعقوب‌پور، ۲۳ ساله درباره نحوه ورودی به هلال احمر می‌گوید:« خواهر من عضو هلال احمر بود و من هم به واسطه او با هلال احمر آشنا شدم و از سال ۹۳ فعالیتم را آغاز کردم.» او درباره نحوه آشنایی با همسرش هم می‌گوید:« علیرضا مدرس ما بود و من آنجا برای اولین بار او را دیدم. طنز کلامش، دغدغه‌ای که نسبت به مردم داشت و همینطور دلسوزی‌اش برایم جذاب بود و بعد هم که خواستگاری و نامزدی و … انجام شد.»

علیرضا غلامپور،۲۶ ساله است و از ۱۵ سالگی وارد جمعیت هلال احمر شده است، می‌گوید: « من از نوجوانی به عنوان نیروی جوان و داوطلب وارد هلال احمر شدم. هنوز هم نیروی داوطلب هستم و پایان عمر هم هلال احمری خواهم ماند. عضویت در هلال احمر یکی از افتخارات مهم زندگی من است. از وقتی هم که در هلال احمر با همسرم آشنا شده‌ام، اینجا را بیشتر هم دوست دارم، به هرحال در جمعیت هلال احمر با ساجده آشنا شدم و راستش را بخواهید یکی از جذاب‌ترین خاطرات من، آشنایی با همسرم در جمعیت هلال احمر است.او بسیار توانمند، با دغدغه و همراه است.»

ماه عسل در مناطق محروم سیستان و بلوچستان

علیرضا از همسرش که صحبت می‌کند، چشمانش برق می‌زند؛ خودش به شوخی تاکید می‌کند که اگر طولانی صحبت کرد به او یادآوری کنیم و بعد ادامه می‌دهد: « ما حتی ماه عسل و در واقع اولین سفر بعد از زندگی مشترکمان را در هلال احمر گذراندیم. تصمیم گرفتیم ماه عسل را به جای حضور در مناطق تفریحی و … در کنار مردم محروم و کمتر برخوردار استان سیستان و بلوچستان برویم و همسرم هم آن را قبول کرد. کمک کردن به مردم خیلی حس خوبی دارد و خوشحالم که یکی از ویژگی‌های مشترک من و همسرم همین احساس خوبی است که از کمک به مردم در ما ایجاد می‌شود.» ساجده که در تمام مدت در حال نگاه کردن به علیرضاست، صحبت‌های او را تکمیل می‌کند و می‌گوید: « کمک به مردم و کاهش آلام بشری انگار علاوه بر اینکه جزو اهداف هلال احمر، شعار زندگی مشترک ما هم شده است، دقیقا یکی از شیرین‌ترین خاطرات زندگی مشترک ما، همین ماه عسلی بود که با گروه‌های داوطلب و مردمی به سیستان و بلوچستان رفتیم.»

رفتار ساجده و علیرضا شبیه به بخشی از شعر بهروز یاسمی، شاعر معاصر است؛ «به همین زل زدن از فاصله دور به هم، یعنی آن شیوه فهماندن منظور به هم». با نگاهشان با هم صحبت می‌کنند؛ خودشان نیز این موضوع را پنهان نمی‌کنند. علیرضا می‌گوید:« خیلی چیزها بین من و ساجده کدگذاری شده است. گاهی با یک نگاه منظور یکدیگر را می‌فهمیم. گاهی مثلا به او می‌گویم، کوله مشکی و او می‌داند که یعنی قرار است به ماموریت بروم، نوع ماموریت چیست و چه اقلامی باید در کوله باشد. ما گاهی با نگاهمان با هم گفت‌وگو می‌کنیم.» ساجده اظهارات همسرش را تایید می‌کند؛ « خوشحالم از اینکه یکدیگر را درک می‌کنیم.»

دوباره علیرضا صحبت را ادامه می‌دهد؛ « قبل از اینکه سوال دیگری بپرسید، می‌خواهم یک چیزی بگویم. از صبوری همسرم تشکر می‌کنم. مهمانی‌ها زیادی بوده که نرفتیم. سفرهای زیادی بوده که کنسل شد. چند ماه پیش برنامه‌ای برای سفر به مشهد مقدس داشتیم، همه کارها را کردیم اما یک ماموریتی به ما اعلام شد و قرار شد که به مناطق صعب‌العبور مورچه خورت و برویم و در برف و کولاک امدادرسانی کنیم. برای تمام این صبوری‌ها از همسرم تشکر می‌کنم.»

دلخوری‌ بین زوج‌های امدادگر چطور حل می‌شود؟

اگر در زندگی مشترکتان دلخوری پیش بیاید، چه کار می‌کنید؟، ساجده نگاهش را از همسرش جدا می‌کند و پاسخ می‌دهد:« گفت‌وگو می‌کنیم.» پاسخ دو کلمه‌ای او را علیرضا با چند جمله ادامه می‌دهد:«‌ ما معمولا دعوا و درگیری نداریم. اما خب مثل هر زندگی و ارتباط دیگری ممکن است که از هم دلخور شویم، من حتما در این شرایط به ساجده توضیح می‌دهم، نمی‌گذارم ابهامی در زندگی بماند و او هم همینطور است. در نهایت مشکلات را حل می‌کنیم.»

ساجده درباره تلخ‌ترین و شیرین‌ترین خاطراتشان از حضور در هلال احمر هم می‌گوید: « طبیعی است که در مورد شیرین‌ترین خاطره من از همسرم یاد کنم. به‌هرحال هر دوی ما درجمعیت هلال احمر هستیم و این خیلی خوب است. هلال منجر به آشنایی ما شده و عشق بین ما، حتی علاقه‌مان به هلال احمر را هم چندین برابر کرد. علیرضا حتی فرد الهام بخش من در هلال احمر است و دوست دارم مثل او باشم. اما بعد از آن باید بگویم که شیرین‌ترین لحظات برای من زمانی است که به فردی کمک می‌کنیم و رضایت او را می‌بینیم. وقتی کسی نجات پیدا می‌کند و به خانواده‌اش می‌رسد. وقتی فرزندی به نزد مادرش برمی‌گردد و … همه این‌ها برایم لذت بخش است. خاطره تلخ برای من، اما چشم انتظاری است، هر حادثه‌ای که رخ می‌دهد، از سیل و زلزله گرفته تا تصادف‌، من هم مانند آن افراد نگران می‌شوم. نگران علیرضا می‌شوم و خیلی خوب درک می‌کنم که زلزله‌زده‌ها و سیل‌زده‌ها چه مشکلاتی دارند.»

علیرضا هم در پاسخ به این پرسش به خطراتی که یک امدادگر را تهدید می‌کند اشاره می‌کند و می‌گوید: «خطرات جانی، شرایط روانی و … یک امدادگر را تهدید می‌کند. این‌ها یادگارهایی است که از هر حادثه‌ای در ذهن امدادگران نقش می‌بندد و در برخی موارد خاطرات تلخی می‌شود. زمانی که به یک امدادگر آسیب وارد می‌شود، این‌ها می‌شود حادثه تلخ و خاطره تلخ. خاطره شیرین من هم شادی نجات مردم است، شادی که هم خودم آن را تجربه می‌کنم و هم مردمی که نجات پیدا می‌کنند.»

اما هلال احمر در کجای زندگی این زوج قرار دارد؟ علیرضا دراین‌باره می‌گوید: « خب اول زندگی من همسرم است، بعد هم خانواده من هستند. اما باید بگویم که هلال‌احمر در صدر اولویت‌های زندگی من است. هیچوقت نتوانستم هلال احمر را کمرنگ کنم. من برکت هلال احمر را در زندگی خودم و حالا در زندگی مشترکمان دیدم.» ساجده هم پاسخی مشابه همسرش می‌دهد:«هلال احمر در صدر زندگی ماست. کمک به مردم حس خوبی به مردم می‌دهد.»

پاسخ علیرضا و ساجده به پرسش مشترک با فرشید و زینب در مورد امدادگر شدن فرزندشان نیز مشابه زوج اول است، ساجده می‌گوید:‌« این کار سختی‌هایی دارد و پر ریسک است، اما قطعا مشوق فرزندم خواهم بود.» علیرضا هم با شیطنت می‌گوید: « می‌شویم، خانواده امدادگر. این همان شعار جمعیت هلال احمر است که می‌گوید، هر خانواده یک امدادگر و ما می‌شویم یک خانواده تمام امدادگر. من هم مثل همسرم استقبال می‌کنم از امدادگر شدن فرزندمان.»

مردم! عضو هلال احمر شوید

علیرضا در ادامه خواسته‌ای را از مردم مطرح می‌کند:« از مردم می‌خواهم با مراجعه به شعبات و مراکز هلال احمر و تکمیل فرم داوطلب، عضو جمعیت هلال احمر شوند. این تصور، تصور غلطی است که حتما باید امدادگر باشیم تا عضو هلال شویم. جمعیت هلال احمر در ماموریت‌های خود به برق‌کار، راننده، نانوا و هر مهارت دیگری نیاز دارد. کافی است هر فردی که دغدغه هلال احمر را دارد، با هر تخصص و مهارتی که دارد به شعب مراجعه کرده و مدت زمانی را که می‌تواند کار داوطلبانه انجام دهد، اعلام کند تا از ظرفیت او بهره گرفته شود.»

تا به حال شده که کار در هلال احمر به قدری دشوار شود که کم‌ بیاورید؟ علیرضا پاسخ می‌دهد: «بارها شده که در ماموریتی کم آورده‌ام. خسته شده‌ام و شرایط طاقت فرسایی را تحمل کرده‌ام. اما بعدش تلاش می‌کنیم تا حالمان خوب شود، از هم انرژی می‌گیریم. خیلی زود این حس در  من تغییر می‌کند. اما یادمان باشد که امدادگر فردی کم توقع است و در شرایط سخت حضور دارد.»  ساجده هم می‌گوید: « ببینید ماهم در زندگی شخصی و خصوصی خودمان، قطعا دلمان می خواهد کارهایی را انجام دهیم که به خاطر این شرایط امکانش وجود ندارد یا به سختی فراهم می‌شود. ممکن است این‌ها در لحظه ما را ناراحت کند، اما از علاقه‌ای که به هلال احمر داریم، دست بر نمی‌داریم. وقتی ما هلال احمر را انتخاب کردیم، طبیعتا معنایش این است که در برابر حوادث آمادگی داریم.»

اولویت با نجات جان چه کسی است و بین نجات جان خودتان و مردم کدام را انتخاب خواهید کرد؟، ساجده پاسخ به این پرسش را به علیرضا واگذار می‌کند. « با توجه به آموزش‌هایی که وجود دارد ما اولویت بندی داریم که مثلا افراد کم توان و کودکان و خانم‌های باردار و سالمندان و … در اولویت هستند. مهم این است که غرض ورزی نداشته باشیم و بر اساس استانداردها عمل کنیم. اما بین نجات جان خودمان و دیگران، قطعا انتخاب ما دیگری است.»

سوالات که تمام می‌شود، علیرضا باز هم یادآوری می‌کند که تاکید کنیم برای رفتن به سربازی موهایش را کچل کرده است. هر دو زوج مقابل چادری امدادی که برای آموزش نصب چادر به امدادگران و داوطلبان در یکی از سوله‌ها برپا شده، می‌ایستند و عکس گزارش هم  ثبت می‌شود. در پایان گفت‌وگو امدادگری که چند خط بیشتر روی پیشانی و تارهای یکی در میان سفید شده موهای سرش، خبر از ورودش به میانسالی می‌دهد نزدیک می‌شود و می‌گوید:‌ « این‌ها جای بچه‌های من هستند، یک زمان فکر می‌کردم که نسل ما بود که دنبال کمک به مردم بود و بعد از ما دیگر کسی امدادگر نمی‌شود تا برای نجات جان دیگران خودش را به خطر بیاندازد، اما این‌ها را که می‌بینم امیدوار می‌شوم. این هنر هلال احمر است که همچنان روحیه ایثارگری و کمک به هم نوع را در میان جوانان زنده نگه‌داشته است. همسر من هم امدادگر بود و بعد که فرزند دوممان به دنیا آمد، از این کار جدا شد. این‌ها را که می‌بینم انگار دیروز من هستند.»

ویدیوی مرتبط با این گزارش را اینجا ببینید (کلیک کنید)

از مرد میانسال می‌خواهم یک عنوان برای دیروز خودش و فردای این امدادگران انتخاب کند؛ دستی بر سرش می‌کشد و می‌گوید: « عاشقانه‌های هنگام بحران، من هنوز هم وقتی به ماموریت می‌روم، دلم بیشتر برای زن و بچه‌ام تنگ می‌شود. عشق اینطور است. از عشق قدرت می‌گیریم و این قدرت کاری می‌کند تا مردم را هم بیشتر دوست داشته باشیم. این جوان‌ها اگر عاشق بمانند،‌امدادگران بزرگی خواهند شد.»

برای پایان گزارش به دنبال جملاتی در وصف عشق می‌روم. شعری از مارگوت بیکل، شاعر نه چندان مشهور آلمانی، در وصف عشق، شبیه‌ترین روایت از تاثیر عشق بر زندگی این دو زوج امدادگر است. بیکل عشق و اثر آن را اینطور توصیف کرده است:

عشق، عشق می‌آفریند
عشق، زندگی می‌بخشد
زندگی، رنج به همراه دارد
رنج، دل‌شوره می‌آفریند؛
دل‌شوره، جرات می‌بخشد
جرات، اعتماد به همراه دارد
اعتماد، امید می‌آفریند؛
امید، زندگی می‌بخشد
زندگی، عشق می‌آفریند
عشق، عشق می‌آفریند.

شاید این نزدیک‌ترین توصیف از زیستن این زوج‌های هلال احمری باشد، آنها که با عشقشان، عشقی جدید خلق کرده‌اند و آن کمک به مردم و کاهش رنج بشری است.

انتهای پیام

دکمه بازگشت به بالا